واهمه های زميني (بخش بيست ويکم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

گلاب ازبازگشت شیرین به منزل پدرش، خوشحال نبود، خوشحال چه که حتا خشمگین وعصبانی بود. اولین باری که شیرین را با آن شکم بزرگش دیده بود، زیاد ترسیده وبه یاد شکم روگل زن بسم الله گادی ران افتاده بود... به یادش آمده بود که شکم او نیز یک وقتی مثل شکم شیرین باد کرده بود وبچه های کوچه تصورمی کردند،  پوقانه یی است که دیگر ظرفیتی برای پف کردن درآن نمانده وبا یک پف دیگر می ترکد. البته گلاب خوشحال می شد که شکم شیرین بترکد؛ ولی ازاین هم می ترسید که مبادا ازدرون شکمش جن ها بیرون شوند، وهمین که گلاب را ببینند گوشتش را بخورند وخونش را درشیشه بریزند وببرند به نزد پادشاه دیوها درکوه قاف ..

 

  آن روز که گلاب شیرین را با آن شکم باد کرده دیده بود، از فرط ترس رفته بود به پشت بام .. ساعتی غم دل را با کندن پرهای کفتری که بال هایش را همین دیروز شکسته بود، کم ساخته وبعد خشمش را با به لگدزدن وشکستن تغارهء آب کفترهای پدرش فرونشانده بود. سپس برلب بام نشسته ، پاهایش را به طرف کوچه آویزان کرده وبدون اختیار اشکش سرازیر شده بود وبه تحقیری که با آمدن دوبارهء شیرین انگاربه اوشده بود ، اندیشیده بود: آری با بازگشت او دیگر سرنوشت واختیارش دردست این دختر دلاک قرار خواهد گرفت .همین دختری که شکمش را پف کرده بودند وخدا می دانست ازبین آن چی بیرون می شد؟ جن یا دیو ؟ حالا اگرنیم شب می زایید وجن ها به سویش می آمدند چه می کرد؟ آری با باز گشت شیرین لحظات بی بند وباری وسربه هوایی اش نیز پایان می یافت ودختردلاک هرگز نمی گذاشت تا کدام کاری را به دلخواهش انجام دهد. گلاب ازاین فکر ها برخود چنان لرزیده بود که ناگهان بغضش ترکیده وعنان گریه را رها کرده بود. ..

 

 اگرچه چندین ماه می شد که گلاب پدرش را ندیده بود ؛ ولی می دانست که حالا که شیرین آمده است، امروز نی ، فردا حتماً پدرش هم پیدا می شود. دراین شکی نبود که پشت پدرش دق شده است ولی دراین چند ماه هرکاری هم که دلش خواسته بود، انجام داده بود وچه خوب بود، مادرنداشتن ، پدرنداشتن و مزدورنداشتن. زیرا کسی نخواهد بود تا به تو بگوید : گلاب چرا دست وپایت چتل است ، چرا لباس هایت پاره شده اند، چرا سرورویت خونین است .. پشک های همسایه گان را هم که بزنی ویا بال کفترهای شان را هم که با غولک بشکنی، کسی نخواهد بود تا برایت بگوید که بالای چشمت ابروست. آه اگراین دختردلاک نمی آمد چقدر خوب می شد. هیچ چیز تغییر نمی کرد.. ننه صفورا نان وآبش را می داد ومی گذاشت که به کوچه برود. مکتب هم که می رفت ازترس ننه صفورا نبود، برای این می رفت که درآن جا ساعتش تیر بود و هرقدرمی توانست شیطنت می کرد.

 

 همان طور که پاهایش را ازلب بام به سوی کوچه دراز کرده واشک ازچشمانش جاری بود، ناگهان لبخندی به گوشهء چشمانش پدیدارشد وبه یاد آورد روزی را که از نفیسه معلم فارسی انتقام گرفته بود. نفیسه زده بودش با خمچه که چرا چرک وچتل وبازیگوش است وچرا رفقایش را اذیت می کند و به درس توجه ندارد. یادش آمد که نفیسه بعد ازآن هرروز می زدیش وبچه های دیگررا نمی زد، تنها با او شده بود گوشت وکارد. به همین سبب گلاب به خاطرانتقام گرفتن از معلم فارسی فکر بکری در سر می پرورانید. او هرروز به کندوخانهء منزل شان می رفت ، درآن جا منتظر می نشست و خودرا به موش مرده گی می زد تا موش های مادرمرده غافل شده ، فریب خورده وازغاربیرون می شدند واین طرف وآن طرف می دویدند وازسروکول همدیگر بالا می پریدند، آنگاه گلاب ناگهان دست می انداخت ویکی از آن ها را می گرفت ویا هنگامی که موش ها در زیر تکریی که درآن جا قروت گذاشته می بود می رفتند، ناگهان ریسمانی راکه به تکری بسته می بود، کش می کرد ، تــُکری می افتاد وموش ها اسیرمی گردیدند. بدینترتیب روش ها و تجربه های گوناگونی را آزموده بود،  برای گرفتن چند تا موش زنده .

 

 یادش آمد روزی که ساعت اول درس شان فارسی بود و چند تا موشی را که دریخن خود پنهان کرده بود، به سوی نفیسه رها کرده بود...موش ها به سرعت دویده بودند به سوی کنج های اتاق درس.  یکی از آن ها ازفرط دستپاچه گی راه را گم کرده وبه سرعت بالاشده بود به زیردامن پیراهن معلم فارسی. بعد بالا وبالاتر رفته بود ، شاید هم کدام جایش را با دندان های ریزوتیزش جویده بود که نفیسه چیغ زده وبیهوش افتاده بود برروی زمین. بچه های دیگر نیز ترسیده وگریخته بودند ؛ اما گلاب بق بق خندیده و معلم بیچاره اش را با لگدزده و بیرون شده بود.. .. پس ازآن حادثه اولیای مکتب چند بارخواسته بودند که وی را ازمکتب اخراج کنند؛ اما هربار به نسبت داشتن سن خردش ازاین تصمیم منصرف شده وتصور کرده بودند که پس از مدتی حتماً اصلاح خواهد شد ونباید زنده گی آن طفل را به خاطر چند شوخی کودکانه اش، نابود ساخت.

 

  گلاب که حالا پس ازتداعی خاطرات آن روزش به شدت می خندید ، بار دیگر به دور باطل اندیشه های کودکانه اش دربارهء موجودی که درشکم پف کرده ء دختردلاک بود، پرداخته بود. آری اونمی دانست که جن چیست وچه شکلی است وبه چه اندازه است ؟ اما شنیده بود که دروجود شیرین جن داخل شده است واین پندار هنگامی قوت گرفته بود که پدرش همان شب شیرین را به پسخانه برده بود ومی زدش ومی زدش تا جن ها ازجانش بیرون شوند. روزی از مرجان بقال پرسیده بود: کاکا جان جن را دیده ای ، جن چیست ؟ مرجان بقال گفته بود: بلی دیده ام ، جن مانند تو است ، همین طور بی تربیت وبد اخلاق وحرامزاده وچرک وچتل وبدبو، بعد چَــّوریی را که با آن مگس های تکری نقل وشیرینی را می زد وکِش می کرد، تهدید کنان به سویش تکان داده وگفته بود : برو حرامزاده ورنه این را درکونت می زنم.... از چند تا آدم دیگر هم که پرسیده بود، جواب درستی برایش نداده بودند؛ اما دلش می خواست که جن چنان موجود قوی و زورمندی باشد که بتواند گردن شیرین را بشکند ، خونش را درشیشه کند وببرد به نزد پادشاه دیوها درکوه قاف.

 

  ننه صفورا که اورا صدازد : " گلاب ، گلاب کجا هستی ؟ " اول جوابی نداد، اما بعد که صدای خشم آلود ننه بلند شد:

" گلاب کجا گم شدی ؟ بیا نان بخور.."، خواهی نخواهی از جایش بلند شد، لگدی به تغارهء شکسته زد ، تیکری ازآن برداشت وبا خشم وغضب به سوی خانه همسایه پرتاب کرد وهمین که صدای شکستن شیشه پنجره ومرغان همسایه برخاست ، لبخندی ازرضائیت زد واز زینه های بام به گوشهء حویلی رفت وشاشید و آمد و درکنار سفره نشست وشیرین را مانند همیشه از خود منزجرساخت.

 

  روابط گلاب با ننه صفورا نیز تعریفی نداشت. البته صفورا شیرین نبود وحوصله وگذشت او را نداشت واگرچه گلاب این مسأله را می دانست وپس ازبالا رفتن ابروی مادر شیرین ویا هردهن کجی وزهرخندش غضب وتنبیه به کمین نشسته یی را به عیان می دید؛ ولی با این هم به هیچ سازش ومعامله ویا تمکینی با مادرشیرین تن نمی داد. دراین چند ماه ؛ هنگامی که ننه صفورا ازشیطنت های گلاب به ستوه می آمد، بادستهء جارو یا سیخ تنور به طرفش می دوید واگر احیاناً آن دوندهء تیز پای را گیر می آورد، به تنبیه کردنش می پرداخت ومی زدش ؛ اما نه به شدت . شاید دلش می سوخت ویا محبت پنهانیی به آن کودک مادرمرده که سایهءپدرنیز از سرش دور شده بود، حس می کرد که رهایش می کرد واز وی می طلبید تا توبه کند ویا خط بینی بکشد؛ اما هنگامی که گلاب مؤفق به فرار می شد ودورازدسترس ننه صفورا می رسید ، گریه کنان می گفت : " او زن دلاک، ده خانه ما چه می کنی ؟ برو ده خانیت ، اگه نی ای موشا یمه ده خشتکت ایلا می تم .." گلاب حرف ها ودشنام های دیگری هم می داد ولی این ننه صفورا بود که کوتاه آمده به روی خود نمی آورد وسعی می کرد تا با گلاب دوست شود واورا درطیف هزاررنگ نوازش مادرانه اش گرفتار کند..

 

 گلاب که غذا را با دست های کثیف وناشسته اش با شتاب فراوان بلعید وهیچ نگاهی به سوی شیرین نینداخت ورفت ، شیرین از مادرش پرسید:

 

  - کجا رفت ؟ باز درکوچه یا درپشت بام ؟ اُف افُ، ازدیدنش دل آدم بد بد می شود، چقدر نجس شده و بوی می دهد. ننه جان مگرنمی بینی سروپایش چقدر چتل است ، ناخن هایش ازبس که چرک گرفته بیخی سیاه شده ، دست ها وپاهایش را قور گرفته، خدا می داند که چقدر جناور ( جانور = شپش ) درجانش تا وبالا می روند. اما تو می بینیش وهیچ چیزی نمی گویی آخر چطور دلت می شود که با این بچهء سگ نان بخوری ؟ چرانمی زنیش ؟

 

  - جان مادر چه بگویم ؟ پیش کی یخن پاره کنم؟ هفت ماه می شود که مرا درکاسهء سر آب داده است. هرچه که می کنم وهرچه که می گویم بی فایده است. زدن هم فایده نکرد، بازهرقدرکه بزنیش چشم سفید ترمی شود. شب وروزش درکوچه تیر می شود یا درپشت بام. مکتب هم به هزارجگرخونی می رود..اگرمعلم عبدالله نمی بود وشفاعتش را نمی کرد ، بعدازآن بلایی که بالای معلم خودآورده بود، ازمکتب هم بیرونش می کردند.. درکوچه که می رود هیچ کس ازدستش روزندارد. جیب هایش ازموش پراست. اینقدرازکندوخانه موش گرفته است که حالا درکندوخانه یک موش هم نمانده است. حالا که موش ها خلاص شده است به فکرزنبورها ومورچه ها ومگس ها افتاده است... این ذلیل شده که آن ها را می گیرد، اول بال وپر شان را می کند، بعد آن ها را دربوتل می اندازد ویا بالای شان تیل پاش می دهدوگوگرد می زند وجل وبل شدن وترق ترق سوختن آن زنده جان ها را تماشا کرده ، خیزک می زند وخوشحالی می کند...

 

 همین چندروز پیش پشک بره قی مکی شان را باغولک زد. پشکک که بیهوش شد وافتاد درروی حویلی ، دویده دویده آن را دربغل گرفت وبالا شد به بام. به خیال من که دلش سوخته وپشک را برده که نان وآب برایش بدهد ، اما نگو که قیچی خیاطی مادر خدابیامرزش را پیدا کرده ، گوش ها ودمُ پشک راقیچی کرده واورا رها می کند...خدا نشانت ندهد که چه حال وچه روزی بود..نیم بام را خون گرفته بود .. پشکک بیچاره میو میو می کرد، غرش می کرد، به گرد خود می دوید وازفرط درد به خود می پیچید تا جان داد. این گپ ها را چه می کنی که حالا دزدی هم می کند. هرروزجیب های کرتی من وصندوق مادرش و رف خانه وزیر دوشک ها را می پالد، اگرپول یافت خوب واگرنیافت ، همین که دستم را بند دید ، چیزی از صندوق مادرش می گیرد و دربیرون سودا می کند و پولش را تیل یا غولک می خرد ویا گوگرد وکشمش وجلغوزه ...

 

  - ننه جان، گریه نکن ! یادت می آید که به من می گفتی این حرامزاده با یک قفاق آدم می شود. . حالا چه می گویی ؟ چرا آدم نمی سازیش ؟

 

  - یادم هست ؛ اما دلم برایش می سوزد. بیچاره مادر ندارد. پدرش هم معلوم نیست که دراین هفت ماه به کدام گوری رفته ؟ بیچاره یتیم مانده است.. ازطرف دیگر من چه گفته می توانم ؟ این جا خانه اش است وخرج وخوراکش را هم پدرش می دهد ..

 

  - پدرش ؟ پدرش چطور می دهد ؟ خودت گفتی که گم شده ..

 

 - خودش نمی آید ؛ ولی به دست بعضی از دوستانش پیسه روان می کند، برای خرچ خانه وبرای تو وگلاب ..

 

 - دوستانش ؟ کدام دوستانش ؟ به دست همان استاد زنکه باز که قواره اش مثل بز است ؟ ..چق چق ، چق چق...

 

 - جان مادر، تورا به این گپ ها چه غرض ؟ به دست هرکس که روان می کند دلش... همین که ترا فراموش نکرده و برای نان وآبت پیسه روان می کند، آفرینش .. اما خدا می داند که بیچاره درکجاست ، چه می خورد وچه می پوشد؟ شاید خارج رفته باشد، خدا نگه اش کند، هرجا که باشد، این آدم خوب ومهربان ...

 

- ننه جان، توهم عجب گپ هایی می زنی ؟ او آدمکش را چطور مهربان می گویی ؟ یادت رفته است که چه حال وروزی را بر سرمن آورد؟ اگرداکترصاحب اشرف نمی بود، خدا می دانست که حالامن چه می شدم؟ ... چق چق ، چق چق .. اگراین دفعه این نامرد به دست کسی پیسه روان کرد، حتماً پولیس را خبر می کنم ..چق چق چ چ ق ق

 

  - اینقدر بلند بلند گپ نزن. گلاب به مرگ می شنود. یگان دفعه خپ خپ می آید وگپ ها ی آدم را گوش می کند. اما رفیق های شویت دست خالی نیستند که من وتو آن ها را گرفتار کرده وبه پولیس تسلیم کنیم. باز چه فایده ؟ پیسه ازکجا کنیم. کی کار کند ؟ آغایت خو رفت ، تو هم شکم دار..حالی اگر شویت که نباشد، کجا برویم وچه بخوریم ؟ راستی این چق چق کردن هنوز هم یادت نرفته است. قهر که می شوی چق چق یادت می آید ؟

 

 صدای انفجاری که ازکوچه برخاست وبه درون خانهء مامورسبحان راه کشید، حرف هم درزبان ننه صفورا خشکید..رنگ وروی شیرین نیز سفید شد و ترس ووحشت در چشمان هردو ی شان خانه کرد. اما لختی نگذشت که صفورا با هردو دست برسرش کوبید و درحالی که گلاب گلاب می گفت به سوی کوچه دوید..

 

 درکوچه ، کمی دورتر از دکان صمد نانوا ، گرد وخاک به هوا بلند شده بود. صدای گریه و شیون چند تا کودک همسن وسال گلاب بلند بود وازمیان آنان صدای گلاب به وضوح کامل به گوش ننه صفورا می رسید : " ننه جان ، ننه جان کجاستی ؟ چشمم چشمم ..." ، مردم کوچه  که ننه صفورا را دیدند راه باز کردند واو را به طرفی که گلاب افتاده بود واز شدت درد ناله می کرد، رهنمایی کردند. گلاب درمیان تلی از خاکستر وانبوهی از زباله ها افتاده بود، صورتش غرق خون بود وسفیدی چشم راستش بیرون شده بود. یک بچهء همسن وسال گلاب هم درپهلویش افتاده وسرتا پایش غرق خون بود. بچه گک دست نداشت . دستش آنطرف پرتاب شده بود. . .بچه های دیگر هم افتاده ویا ایستاده بودند وهرکدام زخمی شان زده وزخمی بود... صورت های بچه ها خونین ولباس های شان تکه وپاره شده بود .بچه ها گریه می کردند وهرکدام مادر خود را صدا می کرد.

 

  ننه صفورا که به بالین گلاب رسید واورا دربغل گرفت وبا چادرش صورت خونین وی را پاک کرد، فریاد بلندی کشیده ازمردم کمک خواست وعذر وزاری کرد تا گلاب را به شفاخانه برسانند. لطیف لنگ که درهمان لحظه پیدا شده بود، لنگ لنگان دوید تا امبولانس را بخواهد، معلم عبدالله هم دویده دویده رفت تا کدام موترتکسیی را از روی سرک عمومی دور بدهد ، چند تن دیگر هم شتابان دویدند و هرکدام به سویی رفتند که پدر ومادر بچه های دیگر را پیدا وخبر کنند.. ننه صفورا گریه می کرد ، صورت خونین گلاب را بار بار پاک می کرد ، می بوسید ومی گفت : " جان مادر، نترس، هیچ گپ نیست ..چشمکت خوب است. حالی شفاخانه می رویم ان شاء الله بیخی خوب می شوی.. "

 

  تا هنگامی که امبولانس رسید، زبان یکی از همبازی های گلاب که آسیبی ندیده بود، باز شد وگریه کنان به پدرش گفت :

 

 - آغا جان ، توپ بازی می کردیم که توپ به این جا افتاد. فرهاد رفت پشت توپ . توپ را می پالید که یک موترک پلاستیکی پیداکرد. همه ما به سویش دویدیم.. گلاب گفت که این موترک ازخودش است وآن رابه کسی نمی دهد. فرهاد برایش نمی داد..کش وگیرمی کردند که یک دفعه موترک ترکید وصدا کرد وهمه را به زمین انداخت... اما من هیچ گناهی ندارم ، مرا خو نمی زنی ؟

***


  گلاب که ازیک چشم کورشد، زنده گی هم درخانهء مامورسبحان رنگ دیگریافت. او دیگر به طورعجیبی ساکت وآرام شده بود وبه طرز شگفتی آوری ، مطیع ومنقاد به حرف ها ودستورهای صفورا. تا حدی که آفتابه ء وضویش را پر ازآب می کرد وبه دستش می داد ویا برای خریدن وآوردن خرچ وسودای خانه به کوچه می رفت وبه طرفة العینی برمی گشت.. یا اگرشیرین برایش می گفت که دست وپایت را بشوی و لباس هایت را پاره نکن و مگس ها و مورچه ها وزنبور ها را اذیت نکن وکبوتر های پدرت را آرام بگذار، همان طور می کرد که شیرین می خواست. بسیاری وقت ها درکنجی می خزید ودرکتابچهء رسمش ، طرح یک موترکوچک یا کبوتر بال شکسته و پشک گوش بریده  می کشید وبعد آن ورق را ازکتابچه اش می کند، ریز ریز می نمود وبه دور می افگند. اگرچه گلاب دیگرشیرین را دختر دلاک نمی گفت ، اما درنگاهش سایهء چرکین ترین عقده ها ولجاجت هایی خوانده می شد که درمرداب ذهنش پنهان بود وتصور نمی رفت که به همین زودی ها از خاطرش زدوده شود....

 

  اما یک ماه بعد که شیرین ، پروین را به دنیا آورد وپروین در همان نخستین روزها به روی گلاب لبخند زد، ناگهان مهر ومحبت آن نوزاد در قلبش جوانه زد..چندان که هوس واشتیاق دربغل گرفتن ، بوسیدن وبازی کردن با او لحظه یی رهایش نمی کرد.. حالا گلاب که پروین را چنان معصوم وخوبرو یافته بود، خویشتن را ملامت می کرد که چرا تصور می کرد ، نوزاد شیرین حتماً جن خواهد بود؟ نی ، پروین جن نبود، دخترک زیبایی بود، سرگرمی دلچسب و جالبی بود، چه خوب لبخند می زد ، چه خوب دستک وپایک می زد... کاش شیرین می گذاشت تا پروین را دربغل بگیرد ولی حیف که نمی گذاشت ونخواهد گذاشت، حیف ، صد حیف !

 

    این علاقمندی گلاب نسبت به پروین را شیرین نیزاحساس کرده بود ومنتظرروزی بود که گلاب برای بیان این احساسش پیشقدم شده وازوی اجازهء دربغل گرفتن پروین را بخواهد. این فرصت به زودی پیش آمده بود... یک روز که شیرین درآشپز خانه بود وصفورا رفته بود برای کالا شویی وپروین می گریست ، گلاب با ایما واشاره ازشیرین اجازه خواسته بود تا پروین را دربغل گرفته و آرام کند، بعد رفته واورادرآغوش گرفته ، بوسیده وناز داده بود ... وپس از همان روز  وضعی پیش آمده بود که می بایست به یک معامله شرافتمندانه بین او وشیرین بیانجامد..یعنی آغاز یک متارکه دراز مدت  که می توانست بخشودن یکدگر را درقبال داشته باشد.

 

  شیرین پس از زایمان واینک درپرتو این صلح وآشتی با آن کودک نــُه سالهء یک چشم به بانوی واقعی منزل مامورسبحان تبدیل شده بود. او با گذشت هرروز می شگفت ومی درخشید وزیبا تر می شد. حالا دیگر لباس های پاکیزه در بر می کرد وبه آرایش روی وموی خود می رسید. نجیبه یادش داده بود که چگونه آرایش کند، چطور به سرووضع خودبرسد تا مورد توجه داکتراشرف قرار بگیرد. درآخرین هفته هایی که درشفاخانه بود، پیش از این که موقع معاینهء داکتر اشرف فرا می رسید، دربرابر آیینه می ایستاد ، موهایش را شانه می کرد، گونه هایش را نیشگون می گرفت، لبانش را می چوشید ومی گزید. بعد آن ها را که سرخ شده می بودند با لبسرین سرخ تر می ساخت، به لاله های گوش هایش عطرمی زد .. آنگاه با نظرانتقادی به سوی خود می نگریست وچون خویشتن را زیبا می یافت ، لبخند می زد، پشت چشم نازک می کرد، اخم می کرد، زبان رادربین دهان به گردش می آورد ، بوسه می داد، بوسه می ربود وبا خرسندی یک کودک ساده دل برای عشوه گری وطنازی آماده می شد.

 

  آرایش که می کرد، لذتی گرم وپایا درتهءقلبش به جوش می آمد وبرق جهنده یی درچشمان سیاه وافسونگرش می درخشید. آرایش کردن ، به سرووضعش رسیدن اینک وسواسی شده بود که شیرین رارها نمی کرد. شیرین ازنجیبه به جزاز آرایش کردن چیز های دیگری نیز آموخته بود، نجیبه به وی گفته بود که زیبایی وآراسته گی برای یک زن اطمینان واعتماد به نفس می بخشد، گفته بود تا کنون هیچ مردی دیده نشده که ازیک زن زیبا پرسیده باشد که تو از کدام ملیت ویا قوم وطایفه هستی .. نجیبه نصیحت های دیگری نیز به او کرده بود، مثلاً عشق های دوران کودکی را فراموش کردن، به مردان بی اعتنایی کردن ، خویشتن را کوچک وحقیرنشمردن ، با آهنگ زمان رقصیدن وقدر پول و جواهررا دانستن...

 

  هنوز همین پند ها و آموزه های خواهرانهء نجیبه آویزهءگوشش بود که شبی مامورسبحان مانند یک دزد ومثل یک سایه به منزل برگشت. آن شب یکی از شبهای تاریک وسرد چلهء زمستان بود، آنقدر سرد که سنگ می ترکید وآنقدر تاریک که چشم جایی را نمی دید. صفورا وزهرا وگلاب مدت ها می شد که خوابیده بودند؛ اما شیرین نیم خواب ونیم بیدار بود، زیراهمین چندلحظه پیش پروین گریه کرده واکنون پستانش را می چوشید. شیرین از یک سو از چوشیدن توتک هایش پستان هایش غرق لذت شده بود وازسوی دیگر هنوز هم دلش می خواست که دامن آن رؤیای دلپذیر چند لحظه پیش را رها نکند: مرد بلند بالایی که شقیقه هایش نقره یین شده بود وصورت جذابش آشنا بود، خم شده بود تا برلبانش بوسه زند، او چند لحظه پیش انگشتانش را با دستش نوازش کرده وبه لب برده بود وهنگامی که خواسته بود لبانش را نیز ببوسد، پروین گریه کرده بود.. شیرین درآن لحظات بسیار خواسته بود تا آن مرد، داکتر اشرف باشد؛ اما او نبود. ولی هرکسی که بود کاش برمی گشت ، کاش درآغوش خود فشارش می داد ، کاش می بوسیدش وبه امیال نهفته اش پاسخ می داد... درآن لحظه نیازهای جنسی شیرین چنان فصیح وروشن بودند وچنان در هوس همآغوشی با آن مردی که در رؤیا دیده بود می سوخت وچنان برای پذیرش وی آماده بود که شاید خواهش هرمردی را که درآن نیمه شب به سراغش می آمد لبیک می گفت ..

 

 صدای شرفه را که از حویلی شنید ، تصورکرد که آن مرد جذاب باز گشته است؛ اما دقت که کرد فهمید که آن صدا ، صدای قدم زدن کسی در حویلی نبود، بل صدای کسی بود که بینی خود را به آهسته گی می افشاند..به همین سبب تردیدی درذهنش راه یافت وترس جای نیاز های زنانه اش را پرکرد. اینک شرم و واهمه فلجش ساخته بود به طوری که حتا نمی توانست برخیزد ویا مادرش را صدا کند.... سایهء مامورسبحان را که بالای سرخوددید، واقعیت وجود مامورسبحان ، کسی که هم صاحب او بود وهم صاحب خانه ، ذهنش رابه یاد زهر تلخ وسم هلاهلی انداخت که رسوبات آن تا هنوزازساتگین قلبش زدوده نشده بود.

 

  شیرین که مامورسبحان را شناخت ، اولتر ازهمه دهانش از فرط تعجب باز ماند وفریاد خاموشی از آن بیرون شد...بعد فریادش صدا پیدا کرد ، بلند شد وبه چیغ دلخراشی تبدیل شد. صفورا ازخواب پرید وهراسان شد. زهرا هم بیدار گردید ولی گلاب مست خواب بود. صفورا چراغ اتاقی را که شیرین درآن جا خوابیده بود، روشن کرد.. مامور سبحان درگوشهء اتاق ایستاده بود : بلاتکلیف ودرمانده ، با لبخندی بی جان ودرد آلود وساکت وآرام. اما اتاق که روشن شد وشیرین مادرش را دید ، جدی ترشد و گفت : " ... قاتل ، آدمکش ، بیشرف .. ازکدام گور آمده ای دراین نیم شب. چرا آمده ای ؟ چه می خواهی ؟ " ، مامورسبحان مانند یک گناهکار ساکت بود ولی مانند یک مرد خونسرد.انگارذهنش زنجیرهء معنا ومفهوم آن واژه های تحقیر آمیز وآن دشنام های رکیک را فراموش کرده بود. ..شیرین می گریست وبه شوهرش می گفت : " بدم می آیی، مثل سگ بدم می آیی، بروگمشو، برو رنگته گم کو.. "؛ ولی صفورا که گاه به دخترش می نگریست وگاه به دامادش، اینک که می دید دخترش آرام آرام ازجوش وخروش افتاده و آن نفرت وشرری که درنگاهش خوانده می شد، جایش را به یک نگاه سرد وسرزنش آمیز عوض کرده است ، به این فکر افتاده بود که شیرین ناز می کند واین دشنام ها وبی اعتنایی ونازوادا چیزی نیست جز همان شگرد ها وترفند هایی که هرزن آزرده ورنجیده از شوهر، درآستین دارد، بنابراین با لحن آمیخته به سرزنش وآشتی به مامورسبحان گفته بود :

 

 - کجا بودی مامور صاحب ؟ اینقدر وقت کجا بودی ؟ نیم شب هم وقت آمدن است ؟ همه را ترساندی . نزدیک بود که زهرهء زهرا وزنت را بترکانی . آدم همین طور می آید خپ وچپ ؟ نگفتی که زن دارم ، اولاد دارم ، خانه دارم ، دمبت را سیخ کردی ورفتی . نه خط نه پیغام ؟ زن مریض وشکم دارت وگلاب را برای من ماندی و خودت رفتی . چه کنم آن چند روپیه ات را که نه سر چاه می شود ونه گل چاه ! ...

 

   اما مامور سبحان همچنان ایستاده بود وپلک نمی زد. او درآن هنگام به فکر سوراخ های بینیش بود، این سوراخ های بد مذهب بینیش عجب حساس شده وبوی شاش پروین را درهمان نخستین لحظات  به مغزش انتقال داده بودند، درحالی که دربسیاری حالات مامورسبحان نه بوهای خوش را می توانست شنید ونه بو های بد را.. به همین سبب  با لبخند بیرمقی گفته بود :

 

 -  ننه جان، کسی شاش کرده ؟

 

 - بلی، دخترکت کرده ، اینه بگیرش ، مبارک باشد، نـــُـه ماهه شده است...ببین که چقدرمقبول است ، نام خدا مثل مادرش است، مثل مهتاب شب چهارده ..

 

 مامورسبحان که پروین را گرفته بود، حیران مانده بود که چطور او را بگیرد. با یک دست یا با دودست ؟ مثل یک شی مثلاً تربوز یا خربوزه  یا مثل یک پاکت مملو از انار بی دانه ؟ دیگر این که با او چه کند؟ چه بگوید؟ زیرا تا آن لحظه به یاد نداشت که به چنین مصیبتی دچار شده باشد. وانگهی عجب دنیای غریبی است، نیم شب می آیی ، با یک هزار مشکل وواهمه وترس ولرزخود را به خانه ات می رسانی و درآن پرت می کنی ؛ اما کسی به پیشوازت نمی آید، کسی برایت سلام نمی دهد، درعوض فحش بارانت می کنند وبعد موجود کوچک شاشویی را دربغلت می گذارند ومی گویند این دخترت است...اما آیا این دختر من است ؟ چطور ازمن است ؟ چگونه از من است ؟ اگر است پس چرا خوشحال نیستم، چرا احساس پدری نسبت به وی ندارم ، چرا تهی از احساسم ؟

                                                                                                                                  

  بعد یادش آمده بود که هنگامی که گلاب تولد می شد، چقدر خوشحال شده بود. چقدر احساس غرورکرده بود، چگونه مردم مبارکباد می گفتند ، شادمانی می کردند ، چگونه زن ها دایره و دَمبک می زدند وچگونه دختران می رقصیدند و مهمانان می خوردند و می نوشیدند و خوشحالی می نمودند. اما حالا چه کند؟این طفل بچه نیست تا صورتش راببوسد، متأسفانه دختر است. مگر دختررا کسی بوسیده تا حال ؟ مامورسبحان درهمین تردید وبلا تکلیفی میان بوسیدن ونبوسیدن وخوشحال شدن و خوشحال نشدن گیرمانده بود که اتفاقاً پروین به رویش لبخند زده وبعد شادمانه خندیده بود و ننه صفورا با دیدن چهرهء بی حالت دامادش به وی نهیب زده بود :

 

  - مامورصاحب ! خیریت است ؟ چرا بل بل طرف دخترکت می بینی وحیوانک را یک ماچ هم نمی کنی ؟

 

- دخترک ؟ آیا این ازمن است؟ چطورازمن است ؟ ازمن که است چه نام دارد وچرا من نمی شناسمش ...

 

 - نامکش پروین است .. پروین جان.. اما تو چرا خود را به دَر دیوانه گی زده ای ؟ مگر همه چیز یادت رفته است؟ مگر آن بلایی را که برسر دخترک بیچاره ام آوردی ، فراموش کرده ای ؟

 

  خداوند خودش می فهمد که اگر مامورسبحان پس از شنیدن سخنان صفورا، پروین را نمی بوسید وبه صفورا پس نمی داد، این نمایش مضحک به کجا می انجامید؛ ولی صفورا که غذای شب را آماده کرد ودربرابر دامادش گذاشت دید که مامورسبحان درپهلوی شیرین نشسته با شیفته گی خاصی به سویش می نگرد ودراشتیاق یک صلح وآتش بس دوام دار می سوزد...اما صفوراکه غذا را گذاشت ورفت ودرپشت دروازه گوش ایستاد ، شنید که شیرین به شوهرش می گفت :

 

 - برای چه آمدی دراین نیم شب ؟ آیا آمده ای که باز مرا در پسخانه ببری وغرض بگیری ؟ نی ، این آرزو را به گور خواهی برد. این دفعه اگر درجانم دست بزنی با این تیغ سرتراشی پدرم اونجایت را می برم که از غمش خلاص شوی...اُف اُف ،  او مرتکه بسیار خودرا پیش پیش نکن...نانت را بخور و برو ...نی درجانم دست نزن، نشنیدی ؟ مگر نمی دانی که از تو بدم می آید ؟ ازتو می ترسم ، از توآدمکش می ترسم ؟ اُف اُف خدا جان ! نکن که چیغ می زنم ...ننه ننه جان..

 

 اما ننه صفورا که پشت دروازه ایستاده بود، با وصف آن که از شدت سرما می لرزید هنوزهم نمی خواست آن جا را ترک گفته وبه بسترش پناه ببرد. دلش می خواست آنقدر آن جا بایستد که زن وشوهر آشتی کنند، اما دامادش که قهرنکرده بود، این شیرین بود که از شوهر خود رنجیده بود ، شیرین جوان وبی تجربه . حالا هم شیرین دست بردار نبود و شوهر بیچاره اش را می رنجانید و مردها اگر یک بار آزرده شده ورنجیدند، به دست آوردن دل شان بسیار مشکل می شود. این حرف ها را صفورا ازروی تجربه می دانست ودردل دعا می کرد تا شیرین برسر عقل بیاید ودل شوهر را به دست آورد. دست به دعا بود صفورا، که صدای مامور سبحان را شنید :

 

 - خوب نیست که این گپ ها را می زنی . خوب نیست که شویت را آدم کش ...

 

 - خو ب نیست ؟ مگرتو فرق خوبی وبدی را می دانی ؟ اگر آدم کش نیستی ، پس عزیزه بیچاره را کی کشت ؟ پولیس ها را کی کشت ؟ برادر قمر گل زن خلیفه صمد نانوا را کی کشت ؟ کله کته ات را شور نده، من خودم دیدمت که دراتاق ما آمدی،  پشت دروازه پت شدی وآن پولیس بدبخت را گرفتار کرده به دهلیز بردی وکشتی ... مراهم  به زوردرپسخانه بردی...نبردی ؟

 

 - من دشمنان اسلام را کشتم وباز هم می کشم .. روس ها وکمونیست ها را.. با کس دیگری غرض ندارم. ..اما تو را به این گپ ها چه غرض؟ ببین که برایت چه آورده ام ؟

 

 دردست مامورسبحان یک جوره کره طلا ، یک جوره گوشواره ویک انگشتری که نگین های یاقوت داشت برق می زد. جواهراتی که شیرین درتمام زنده گی اش حتا درخواب ندیده بود... شیرین از فرط حیرت هاج وواج مانده بود .. او آنقدر مسحور جمال آن جواهرات شده بود که حرف هایی را که برای مقابله ودست رد گذاشتن به توقعات شوهرش آماده داشت ، از ذهنش گریخته بودند . اوبا اشتیاق به جواهرات دست می کشید و با خورسندی آن ها را سبک وسنگین می کرد واجازه می داد تا مامور سبحان به موهای سیاهش دست بکشد و با لحن هوس آلود وپر تمنایی بگوید:

 

 - اگر از این ها خوشت آمده ، برایم بگو تا طوقش را هم برایت بخرم که یک سیت شوند. .. اما تو خودرا اینقدرازمن دور نگیر..نترس، دیگر به زور غرضت نمی گیرم... ببین که چقدر پشتت دق شده ام ...

 

- راست می گویی ؟ 


  - بلی بسیار دق شده ام.. تو از همان روز اول خوشم آمده بودی ...

 

  - دق شدنت را نمی گویم ، طوق را می گویم ... طوق را می آوری یا دروغ می گویی ؟

 

 - طوق را ، کدام طوق را ؟ آه ، بلی ، البته ، حتماً ...بیا دیگر..

 

 - اُف اُف ، چطوربوی بد می دهی...چقدر چتل هستی . اینقدرماچ نکن، دهنت بوی می دهد، دلم بیخی بد بد می شود...خی اینقدر که شله هستی برو جانت را بشوی ...

 

 صدای بلند خنده و صدای پاهای مامور سبحان که برخاسته بود، صفورا نیز همان طوری که از پشت دروازه به سرعت دور می شد ، نتوانست از لبخند رضائیت آمیزی که بر گوشهء دهنش درحال شگفتن بود، خود داری کند.

 

***

  هنوز سپیده ندمیده بود که پروین بیدار شد وشروع به گریستن کرد. اگرچه نمی دانست که گریه چیست وخنده کدام است ؛ ولی از انقباضاتی که درمعده اش صورت می گرفت، خاطره لذت بخشی درذهن بسیار کوچکش تداعی می شد:

چوشیدن ومک زدن. گریه که می کرد فوراً آن شئی نرم وگرد در دسترسش قرار می گرفت و هر قدر که می خواست آن را می چوشید وسیر که می شد، ناخودآگاه اصواتی به نام خنده ازدهنش خارج می شد. البته پروین کوچکتر از آن بود که با کلمات دربارهء واژه های گریه وخنده بیندیشد ؛ ولی ادراک او دربارهء مایعی به نام شیر و جسمی به نام پستان وعملی به نام مکیدن با گذشت هرروز کاملتر می شد. زیرا که مکیدن شیربه انقباضات معده اش پایان می بخشید و با رسیدن آن به معده اش ، آرام وراحت می شد ، به خواب فرو می رفت ویا از فرط لذت وسعادت چیزی به نام خنده در گوشه های لب های سرخ وکوچکش ظاهر می شد.

 

 شیرین که بیدار شد وآن شئی نرم وگرم را دردهن پروین گذاشت ، مامور سبحان را در پهلویش نیافت. شوهرش همان طوری که مانند یک سایه ویک دزد آمده بود ، همان طور هم رفته بود، آرام وبی صدا ، حتا بدون آن که بینی بزرگش رافین کند. مامور سبحان نه در اثنای مغازله ونه پس از آن ، به شیرین نگفته بود که از کجا آمده وبه کجا می رود یا چه وقت باز می گردد وچه شغل وپیشه یی دارد.اما این مسأله به هیچو جه ذهن شیرین را به خود مشغول نمی ساخت. همین که گفته بود، دشمنان اسلام را می کشد ، مسأله برای شیرین روشن شده بود. فهمیده بود که دربرابر دولت می جنگد. اما کشتن عزیزه نرس چیچکی و خندان سرویس عقلی وعصبی شفاخانه علی آباد چه ربطی به دفاع ازدین اسلام داشت ؟ یا کور شدن گلاب به وسیلهء بازیچه های اطفال که حکومت می گفت کار همین آدم هایی مانند شوهرش است...همچنان  حالادیگر پی برده بود که راکت هایی را هم که می زدند ویکی از آن ها پدرش را قطعه قطعه کرد ودیگرش شهناز زن سپید بخت تیکه دار را ، دوستان و یاران وهمرزمان شوهرش فیر کرده بودند وبعد ازاین هم فیر خواهند کرد؛ اما با همهء این حرف ها هنگامی که شوهرش یک بندل پول کاغذ پیچ را زیربالشش گذاشته واین همه زیورات را دردامنش ریخته و گفته بود ترا به گپ ها وکارهای من چه غرض ؟ آیا راست نگفته بود ؟

 

   بلی، به من چه که کجا می رود ، چه می کند وچه کسی را می کشد؟ مهم این است که با طوق طلا باز گردد ورؤیای دیرین من جامهء حقیقت پیدا کند. همین که دیشب  اورا سخت وسُخت گفته ، تمسخر کرده ومجبورش ساخته بود تا دراین چلهء زمستان با آب سرد سروجانش را بشوید، دلش سبک و آتش انتقامش سرد شده بود. از سوی دیگر اربابش چقدر تغییر کرده بود، بیچاره چقدر عذر وزاری می کرد و چقدر می شرمید وچقدر احتیاط می کرد تا بار دیگر مرا نیازارد..

 

  پروین که پستانش را رها کرد وبلافاصله به خواب رفت، شیرین یک بار دیگر به مردی که تا همین چند لحظه پیش، بستر سردش را حرارت وگرما بخشیده بود، اندیشید... او طاقباز افتاده بود وروزهایی را به یاد می آورد که به نجیبه گفته بود، اگرآن مرد یک باردیگر خیال هم آغوشی را با من داشته وبه بسترم نزدیک شود، با تیغ سرتراشی پدرم آنجایش را می برم. به همین سبب تیغ را همیشه دم دستش می گذاشت و دیشب هم با همان تیغ تهدیدش کرده بود؛ ولی چه واقع شد که آن مرد بینی بزرگ وشکم کته را دربسترش پذیرفت ؟ دوستش که نداشت ، حتا ازسایه اش نفرت داشت چه برسد به خودش . آیا به خاطر پول وزیورات نبود ؟ یاخودش هم نیاز هایی داشت که باید رفع می گردید. هنوز پاسخ این سوال را نیافته بود که بانگ خروس برخاست وشیرین ناگهان به یاد داکتر اشرف افتاد ، به یاد کسی که چه می خواست وچه نمی خواست نام وچهره اش چه درعالم خواب ورؤیا وچه در بیداری همچون ورد مقدسی در ذهنش تکرار می شد ولی همین چند لحظه پیش به یاد وخاطره اش خیانت کرده بود./


July 14th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب